کلیا که در حال حاضر تبدیل به یک صنعتگر با سابقه شده است، از سوی شرکتی که در آن کار می کند مأمور مدیریت یک مغازه در مرکز تورین می شود و فقیر و مشتاق برای اثبات خود به شهری می رود که از آنجا رفته بود. شب اول را در هتلی می گذراند و در حالی که به راهرو نگاه می کند تا خدمتکار را صدا کند، گروهی از مردم را در مقابل دری می بیند و دختری را که قصد خودکشی کرده بود با برانکارد بیرون می آورند...