همه چیز به روز–خیالی سپری می شود: خیال است زندگی. لزومی به این نمی بینم که خودم را «بفهمم». همین حس مبهم، مرا بس. وقتی فارغ از هر فکری، فکر کنم –من اسمش را می گذارم تامل. و از آنچنان حدتی برخوردار است که من به گردش نمی رسم و کلمه ها غیبشان می زند، چه تجلی هایی. تامل می کنم، و نمودی که این تامل پیدا می کند، دخلی به تامل ندارد: ایده ای سربرمی کند که انگار بالکل منفصل از تامل ست. انگار که فقط محض به پرسشگری زیستن، کارگر می افتد زیرا هر پرسش الابختکی از پاسخ درخوری برخوردار است که در تاریکی وجودم شکل می گیرد، تاریک و جاناور است این وجه وجودم، بدون آن من تهی خواهم بود. هروقت از قصد، به چیزی اقدام می کنم، چیزی از ان در نمی آید، این است که کم و بیش از قصد، حواس خودم را پرت می کنم، وانمود می کنم طالبش نیستم، کار به جایی می کشد که باورم می شود طالبش نیستم و درست در همین موقع آن چیز در می آید.
چیزها غیر مستقیم اتفاق می افتند. کج کجی می آیند…