از همون اولین باری که تصویرت رو توی سینما دیدم حس کردم دیگه آرامشی برای وجود نداره. آرامش برای من زمانی از دست رفت که مجبور شدم برای دیدن فیلم تو پونزده بار از مدرسه فرار کنم. زمانی که برای پول بلیت هشت تومنی سینما مجبور شدم بارها دزدی کنم. زمانی که معلممون به جرم پیدا کردن عکسهای تو از لای کتابم پشت در کلاس یه لنگه پا نگهم میداشت. عین پونزده روزی که فیلمت توی شهر ما اکران بود من توی سینما بودم. هر روز حداقل دو سانس روی مینشستم و فیلم میدیدم. بعضی روزا سه سانس و چهار سانس هم میشد. تو یه دختر نوزده ساله بودی در ابتدای شهرت و من یه پسر بچه سیزده ساله شهرستانی تهران ندیده که شیفته تو شده بود. میدونی؟ دوست داشتن در خیالات دوست داشتن بیآسیبییه ولی خدا نکنه تخیلا به واقعیت تبدیل بشه.