حسینعلی ول کن نبود. می گفت هر طوری شده همین امشب باید برویم تو بخشداری و قاب خاتم را برداریم. البته در این که قاب خاتم مال ما بود شکی نبود؛ بالاخره از صبح تا ظهر مثل قاطر کار کرده بودیم. تازه نماینده بخشداری هم که گفته بود فیض الله آن را بهمان بدهد و حالا فیض الله سگ کی بود که بخواهد سر کارمان بگذارد و بازی دربیاورد؟ من همه این ها را می دانستم. اما، خب، مسئله این بود که حالا طرف حسابمان فیض الله و آن لشکر سلم و تورش نبودند؛ مشکل این جا بود که طرف حسابمان شده بود یک حیوان، آن هم از نوع زبان نفهمش. همچین که این ها را گفتم و صحبتم تمام شد، حسینعلی هم جلوم در آمد که:
-نمی فهمه؟ زبون نفهمه؟ خب منم نمی فهمم، منم زبون نفهمم. اصلا من خودم ختم همه زبون نفهم های روزگارم. تازه شم، حقم رو نمی ذارم کسی بخوره؛ نه فیض الله، نه رجب کور، نه سگش… فهمیدی کوچیک؟ فهمیدی یا تو هم مثل اون ها زبون نفهمی؟
عجب گیری افتاده بودیم! حسینعلی لج کرده بود و به هیچ صراطی هم مستقیم نمی شد. بالای پشت بامشان بودیم و ننه کردی دو سه بار صدا کرد برویم پایین شام بخوریم، اما حسینعلی هر بار بهانه آورد که حالا هنوز زود است. تا این که بالاخره حوصله پیرزن سررفت و خودش با یک مصیبتی از پله ها آمد بالا. ظرف اشکنه و سفره را توی یک سینی مسی برایمان گذاشت و رفت. حسینعلی گفت غذا را بخوریم و بعد برویم سراغ قاب خاتم. این عادت حسینعلی بود: با شکم خالی عقلش به جایی قد نمی داد؛ بدتر جوش می آورد و هی فحش می داد. حالا موقع سیر بودن هم عقل و هوشش خیلی تعریفی نداشت، اما، خب، باز فحش نمی داد. به جایش هی پیشنهادهای عجیب غریب می داد و توقع داشت بالاخره یکی اش به دردبخور باشد.