کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        %
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        شب های بی ستاره

        0 (0)
        قیمت:
        50,000 تومان 47,500 تومان

        مشخصات کتاب شب های بی ستاره

        تعداد صفحات
        162 صفحه
        شابک
        9786008145202
        سال انتشار
        1396
        نوبت چاپ
        1
        قطع
        رقعی
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب شب های بی ستاره

        بابا همه‌چیز را برایم ممنوع کرده بود. هرجا می‌خواستم بروم باید با مامان می‌رفتم. برای من بهتر شده بود، من که جایی نمی‌رفتم. بابا گفته بود خودش خرید می‌کند. اگر هم لازم شد سارا را بفرستند. سارا خریدکردن بلد نبود؛ بیرون که می‌رفت لال می‌شد.

        با مامان رفتیم انبار. مامان صبح زود می‌رفت و تا ظهر نشده هم برمی‌گشت. خیالش از خانه راحت بود. سمانه غذا می‌پخت و خانه را جارو می‌کرد. زن‌ها نبودند. انبار خلوت بود. خانم فهیمی مشغول شمردن بسته‌های کوچک نمک بود.

        ‌- ‌ بَه ام‌البنین خانم!... کم‌پیدا شدی!

        مامان کیفش را گذاشت روی موکت و گفت: «چی بگم والله!... کارهای خونه مگه می‌ذاره! از همه بدتر... این دختر هر روز یه دردسر درست می‌کنه»

        ‌- ‌ ای بابا... ستاره که خانمه!

        اشاره کرد که پیشش بنشینم و شلوارها را بشمارم.

        ‌- ‌ هفته پیش ده تا طاقه از این پارچه‌ها آمده بود. باید ببینیم چندتا شلوار دوختیم. این‌هایی که من شمردم صد و پنجاه‌تا شده.

        شلوارها راه‌راه آبی داشت. مشغول شمردن شدم. مامان پرسید: «انبار خلوته... بقیه کجان؟!»

        خانم فهیمی دفترش را از کیف برّاقش درآورد و جواب داد: «قرار بود برن حرم، تشییع شهدا، داداش زهراخانم هم تو این عملیات بوده، آوردنش.»

        مامان سرش را به بالا تکان داد... یعنی خبر ندارد.

        ‌- ‌ کِی؟!... چرا من خبردار نشدم؟! این دو روز نتونستم بیام بیرون. چه‌طور زینت‌خانم چیزی بهم نگفت؟! باید برم بهش سر بزنم. اگه این ورپریده هوش و حواس بذاره!

        همه‌چیز را تقصیر من می‌انداختند. صدای بع‌بع گوسفند توی حسینیه پیچیده بود. مردها خانم فهیمی را صدا می‌کردند. خانم فهیمی به من اشاره کرد و گفت: «خدا خواست امروز شما بیایین کمک من... ستاره برو ببین چه‌کار دارن؟!»

        رفتم ته سالن، جایی که موکت سبز انداخته بودند و مخصوص پاک‌کردن سبزی بود. دو گوسفند را با طناب بسته و سر طناب را به دستگیره پنجره وصل کرده بودند.

        ‌- ‌ بله؟!... کار داشتین؟!... خانم فهیمی گفت به من بگین.

        پسری که کنار گوسفند روی زمین نشسته و ظرف آب را جلوی دهان گوسفند گرفته بود، برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: «این دو تا را باید بکشیم!... حاج‌رحیم می‌آد الان، ولی یخچال‌ها خوب کار نمی‌کنن... برو به خودش بگو بیاد!»

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر

        کتاب‌های مرتبط با کتاب شب های بی ستاره