در شبی که دوک بزرگوار در صدد کاستن از تاثیر بی توجهی های گذشته اش بود عالیجناب آنجلو با وسوسه ارتکاب گناه دست و پنجه نرم می کرد و در نهایت آرزوی فریفتن و تصاحب ایزابل بر عقل سلیم و تقدس مآبی اوغلبه کرد به راهی اندیشید که آن دوشیزه خوش سیما را بفریبد و از جاده عفاف و پاکدامنی منحرفش کند. لکن وقتی چشم برهم می گذاشت از برباد رفتن خرمن طاعات و عبادات چنده ده ساله خود دچار هراس می شد و از حادثه شومی که هنوز رخ نداده بود رنج می برد. او که در مقابل پیشنهاد خیالی رشوه از سوی ایزابل دچار خشم شده بود اکنون تحت تاثیر القائات شیطانی تصمیم گرفت این دوشیزه پاکدامن را با هدیه دادن جان برادرش بفریبد و او را به دام آورد.