کیف پولش را بیرون آورد، دو تا پنجدلاری ازش بیرون کشید و بیهیچ احترامی انداخت طرفم، اما من هر طور بود روی هوا قاپیدمشان. هنوز در برخی موارد میتوانستم از خودم تروفرز واکنش نشان بدهم. ده دلار این روزها ارزش سابق را نداشت، اما به کار دلقک ازکارافتادهای که حتی به شپشهای ته جیبش هم مقروض بود، میآمد. «باشه، مأموریتو قبول میکنم. با این کار یه سگ تازی واسه خودت دستوپا کردی.»