«برکت» نام رمانی از ابراهیم اکبری دیزگاه (-۱۳۶۰) است که در قالب یادداشت روزانه روایت میشود. طلبه جوانی به نام «یونس برکت» در ایام ماه مبارک رمضان، برای تبلیغ به روستایی به نام میانرودان میرود. از رفتار نامناسب مردم روستا و واکنشهای یونس نسبت به آنها، موقعیت و خردهموقعیتهای متعدد داستانیای خلق میشود که برای مخاطب جذاب و خواندنی است. جدا از قصه و ماجرای جالب توجه، این اثر به لحاظ فرم و ساختار نیز ویژگیهای منحصر به فردی دارد. «برکت» در شانزدهمین دوره جایزه ادبی شهید حبیب غنیپور در سال ۱۳۹۵ به عنوان اثر شایسته تقدیر بخش آزاد معرفی شد. ساعت ۴ بعدازظهر گرما امانم را بریده. زبانم را نمیتوانم تکان بدهم. دکمهی پنکه را تا آخرین درجه زدهام و نشستهام زیرش. هوای نفتالینی اتاق را تکانی میدهد و من هم خودکار را برداشتهام خردخردک چیزی مینویسم توی این دفتر. اینها را برای چه مینویسم؟ به چه دردی میخورند؟ به هیچ دردی! شاید روزی اینها را گذاشتم توی وبلاگم تا مردم بخوانند و بدانند در این در و دهاتها به این طلبهها چه میگذرد! شاید هم چاپش کردم اصلاً. خلاصه همین است که هست. امروز میخواستم از این خرابشده در بروم که نجات دستگیرم کرد و آورد خانهاش. حالا در این اتاقک نفتالین گلپری شب و روزم را به هم بیاورم تا عید فطر بیاید و خلاص. خوب است. اگر در خانه هم میماندم، باید با سونیا یکی به دو میکردم. هر روز اوقاتم تلخ میشد و جنگ اعصاب پیدا میکردم که خانم یک روز روزهخواری نکند یا لطف کند ظهرهای ماه رمضان مهمانی خانوادگی نگیرد یا هزاران کثافتکاری دیگر که حوصلهاش نیست فعلاً اینجا بنویسم. البته اگر هم نوشتم، باید همهی اینها را دربیاورم و منتشر نکنم. نمیشود. او رهایم نمیکند. هی میآید به ذهنم و اذیتم میکند. اصلاً من از دست سونیا فرار کردم. آمدم اینجا تا از دستش راحت باشم. اما اینجا هم راحت نیستم. هیچوقت راحت نیستم. گفتم شاید این ماه رمضان را به عافیت بگذرانم، دعایی بخوانم، روزهای بگیرم و... به موضوع دیگری بپردازم. امروز چه اتفاقی افتاد؟ هرچه فکر میکنم، چیزی به ذهنم نمیآید بنویسم، جز سونیا و جز رجزهای پنجسالهاش! اگر در این ماه بتوانم او را از ذهنم پاک کنم هنر کردهام. یکی از فضیلتهای این ماه برایم شاید همین باشد! پاک کردن سونیا از ذهن. ولی نمیشود. خوابم گرفته. باید قدری بخوابم. برای نماز ظهر اقامه گفتم. حتی نیت هم کرده بودم که یادم آمد وضو ندارم. مانده بودم چه کار کنم. ادامه بدهم یا نه؟ میترسیدم از غرغر مردم. فوراً برگشتم عقب و گفتم: «ببخشید، یادم رفته وضو بگیرم.»