«روزی که دیر نمیشد» مجموعه داستانهای کوتاهی از نویسندگان جوان معاصر، به کوشش حسین فتاحی (-۱۳۳۶) است. در مقدمه میخوانید: نوشتههای پیش روی شما در این کتاب، سیاهمشقهایی است از جمعی دوستان جوان هنرمند که شیفتۀ رسیدن به این زبان برتر بودند؛ به کلاسهای آموزشی قصهنویسی حوزۀ هنری آمدند، تجربه اندوختند و تجربههایشان را به […]
«روزی که دیر نمیشد» مجموعه داستانهای کوتاهی از نویسندگان جوان معاصر، به کوشش حسین فتاحی (-۱۳۳۶) است. در مقدمه میخوانید: نوشتههای پیش روی شما در این کتاب، سیاهمشقهایی است از جمعی دوستان جوان هنرمند که شیفتۀ رسیدن به این زبان برتر بودند؛ به کلاسهای آموزشی قصهنویسی حوزۀ هنری آمدند، تجربه اندوختند و تجربههایشان را به کار انداختند، نوشتند، اصلاح کردند، دوباره نوشتند و بارها و بارها… بخشی از داستانی با نام «کاسه گدایی» نوشته فرانک موستوفی را میخوانید: دیگه کسی نمونده بود که بهش رو نندازم! از خانداداشم گرفته تا همکلاس زمان عهد بوقم، که به مدرسه میرفتیم و حالام سال به دوازده ماه از همدیگه بیخبر بودیم. آخرین نفری که رفتم رو مغزش، کفاش پیر محلمون بود. با قیافۀ مادرمرده رفتم پیشش. مونده بودم چهجوری سر حرف رو باز کنم که خودش با دیدن رنگ و روی زرد و زارم زودتر به حرف اومد و پرسید: «خدا بد نَده مرد، چیه، چیزی شده؟» فکر کردم اگه صدام رو از حدی که همیشه باهاش حرف میزدم پایینتر بیارم و حرفهام رو بریدهبریده بزنم، شاید دلش واسهم بسوزه و هرچی پسانداز داره بهم بده تا کارم راه بیفته. این بود که مثل پیرمردهای افسرده با بدبختی روی صندلی چوبی کهنۀ کنار میز کوچیک کارش نشستم و گفتم: «ای بابا… دیگه میخواستی چی بشه اوسّا!» با لبخندی که از سر همدردی بود، همونطور که سوزن رو با فشار توی کفش فرو میبرد، پرسید: «ها…؟ یقین باز از دست عیال و بچهها مینالی… آره؟» پوزخند تلخی زدم. در حالی که از بوی واکس و چرمهای مصنوعی و طبیعی مغازه حالم به هم میخورد، نفس سوزناکی کشیدم و گفتم: «نع… نه اوسّا!»