وارد واگن که شدم، سی وشش جفت چشم به طرفم برگشت. ماسک تنفسی، دهان و بینی مسافران را می پوشاند. قطار از بوی پنبه ی ماسک، پیاز آب پز و رگه ای از چیزی نمور و ترشیده، که می دانستم همان ترس و وحشت است، انباشته شده بود. به خودم گفتم: به راهت ادامه بده. پاهایم می لرزید و هر لحظه ممکن بود بیفتم اما موفق شدم که مهارش کنم و...