دست و پاگیرترین حقیقت زندگی این است که ما همیشه در زمان حال هستیم و همین جا، و هیچ وقت در آنجا و آن زمان زندگی نمی کنیم. الان هم در گرمای شدید لندن روی این بالکن ناامن داریم از گرما می پزیم. مادرم لیوانش را پر می کند و من صدای انداختن تکه یخ را در لیوان و آه کشیدنش را می شنوم. ظاهرا اضطراب او از میزان رضایتش بیشتر است. سپس سراغ لیوان بعدی می رود. شاید فکر می کند که من به اندازه کافی بزرگ شده ام تا بتوانم چهار لیوان مشروب را تحمل کنم. شاید هم این طور باشد. هر دو ما داریم مست می شویم.