تو نمی توانی به سادگی به زندگی برگردی. چیزی در زندگی تو عوض شده است و تو نمی توانی آن را نادیده بگیری! تو عوض شده ای اما جهان این را نمی فهمد. وقتی که خورشید مثل همه روزها در ساعت مقرر طلوع می کند از این نظم مشمئز کننده حالت بد می شود. از اینکه جهان سازش را با تو کوک نمی کند به هم می ریزی! یکباره چشم باز می کنی و می بینی که همه چیز دارد کار خودش را می کند. خورشیده بالا آمده است و باید پی زندگی بروی! صبح می شود. مثل همه صبح ها. ولی هیچ صبحی آن قدر فهیم نیست که بداند باید یک فرقی با بقیه صبح های دیگر داشته باشد! هیچ صبحی آن قدر شعور ندارد که بداند باید کمی غمگین تر باشد. کمی نگران باشد. کمی حس همدردی داشته باشد. چشم باز می کنی و می بینی هیچ چیز سر جایش نیست…