فیلیپ که از بچگی یتیم بوده با عموزادهاش آمبروز زندگی میکند. آمبروز به او مهر زیادی دارد و تصمیم دارد که او را وارث خود کند آمبروز مجرد است تا زمانی که به دلیل مریضی به ایتالیا میرود و آنجا با یکی از خویشاوندان دورشان به نام راشل ازدواج میکند. در بخشی از کتاب میخوانیم: «نخستین زمستان آمد و رفت و پشت سرش هم دومین زمستان. به آمبروز به قدر کافی خوش میگذشت. فکر نمیکنم که از غربت رنج میبرد.»