زن بیش از بیست سال است که در فرانسه زندگی میکند. او در یک شرکت کار می کند، یکبار ازدواج کرده و از همسر سابقش فرزندانی دارد. داستان از صبح یک روز شروع میشود. زن بیدار میشود.همسرش زودتر از او برخاسته و از خانه بیرون رفته است. او اندکی از خودش، زندگی و همسرش میگوید. به محل کارش میرود و زمانی که به خانه بازمیگردد. شوهر هنوز برنگشته است، نگران میشود و تصمیم میگیرد به پلیس تلفن کند، در این میان ما وارد زندگی زن میشویم و ماجرای ازدواج، زندگی زناشویی و بیماریاش را از زبان خودش میخوانیم. او به تصور این که مردش ترکش کرده یا به ایران برگشته است گذشته خود و روابطش با او را مرور میکند: «دلم میخواهد هر بار که نگاهم را از درون فنجان به بیرون میاندازم چشمم به تصویر او بیفتد که از در کافه وارد میشود. چند روز بعد از آنکه پروندهٔ ازدواج گذاشتهبودیم در همین کافه به او گفتم که نمیدانم آیا اصلاً ازدواج با او عمل درستی است یا نه؟ او هم گفت میتواند صبر کند آنقدر با هم زندگیکنیم تا به تصمیم قطعی برسم. آرامشدم چون گفتم: «فعلاً بهتر است همدیگر را بهتر بشناسیم.» بعد او نامهای را که از صندوق پستی برداشتهبود به من داد. شهردار از اینکه خودش ما را عقد میکرد ابراز خرسندی کردهبود و پیشاپیش به ما تبریک گفتهبود. به من گفت با من سه مشکل دارد. من هم گفتم اوّل ازدواج کنیم، بعد دربارهاش صحبت میکنیم.» سعید نوری،فیلمنامه نویس و کارگردان ایرانی در اولین رمان روانشناسانه و جامعهشناسانه خود، ما را با زندگی ماریچکو، زن ایرانیتبار ساکن پاریس که به نظر یک بیمار روحی هم میآید، همراه میکند و داستان را با حادثهای دور از انتظار خواننده به پایان میبرد. او منبع الهام خود برای نگارش این اثر را فیلم «آواز هند» به کارگردانی مارگریت دوراس معرفی کرده است.