باید لحظۀ خاصی بوده باشد که زن ناگهان تصمیم گرفت خیابان را پایین برود و سر نبش، وارد کافه بشود. یک لحظه داشت برای خودش بی هدف قدم می زد، بی هیچ قصد و غرضی، بی هیچ تداعی و خاطره ای در ذهنش، جز سایۀ گنگ یادآوری گذشته ای بسیار دور، و یک لحظه بعد، در کمتر از ده متر، تصمیمش را گرفت؛ برود و ناهارش را در جایی بخورد که زمانی، حدودا هر دو هفته یک بار در آن سال دوست داشتنی، با هم آنجا ناهار خورده بودند و کار بالا گرفته بود.