کمربند صندلیاش را باز کرد و گفت: «از کی تا حالا دریاچهمون عزیز شده؟ بابا رو ماموریت می فرستن برای بررسی چاههای آبی که غیر قانونی استفاده شدن و میشن. توی دانشگاه شما هم کنفرانس میذارن. توی این چهارسالی که دانشگاه بودی ندیدم تا حالا کنفرانسی در مورد خشک شدن دریاچه گذاشته باشن. گذاشتهان واقعا؟» گفتم: «بدکاری کردن حالا گذاشتن؟» گفت: «نه. خیلی هم خوبه. ولی فکر نمیکنی دیر شده باشه؟» پرسیدم: «چهکاری میتونستن بکنن که نکردن؟» گفت: «همین کاری که الان دارن میکنن. بابا رسید ارومیه میدونی چی گفت؟ گفت از بالا که دریاچه رو دیده اشکش در اومده. از بسکه خشک شده. شاید بیشتر از نصفش.» پیاده شد و منتظر ماند. گفتم: «خداحافظ.» پرسید: «مگه بالا نمیآی؟» گفتم: «دیرم شده باید برم.» گفت: «خواهرت ناراحت میشه. بیا یه چای بخور بعد برو.»