«من ولی، خودم را نمیفهمم. گاهی خلقم تنگ است، گاهی بیتفاوت. خجالتی هستم، به خودم شک دارم، ترسو هستم و برایم غیرممکن است خودم را با زندگی وفق دهم و ادارهاش کنم. یکی اهل مزخرفگویی است و یکی اهل کلاهبرداری و درعینحال چنان زندهدل، من اما اگر موقعیتاش پیش بیاید، آگاهانه کار خیر میکنم و از انجامش فقط احساس آشفتگی و بیتفاوتی بهم دست میدهد. برای تمام این حالتم، گاوریلیچ، این توضیح را دارم که من یک برده هستم، نوهی یک برده. پیش از اینکه ما سگهای بیچاره پلّههای ترقّی را بالا برویم، بسیاری از ما نابود میشویم!» یارتسف آهی کشید و پاسخ داد: «همهی اینها درست و خوب، عزیزم. ولی همین، یک بار دیگر نشان میدهد که زندگیِ روسی چقدر غنی و متنوع است. آخ، چقدر غنی؛ میدانید، روز به روز بیشتر متقاعد میشوم که ما در روزهای پیش از بزرگترین پیروزی زندگی میکنیم و من میخواهم آن روز را به چشم خودم ببینم و خودم همراه آن پیروزی باشم. چه باور کنید، چه نکنید، ولی بهنظر من، نسل فوقالعادهای در حال رشد است. هنگامی که به بچهها تدریس میکنم، به خصوص به دختران، لذّت میبرم. بچههای خارقالعاده!»