روزهای زندگی من داشتند دوباره پاییزی می شدند و دوباره رنگ خاکستری به آن پاشیده می شد.رنگ آبهای گلالود،تیره و کدر مثل روزهایی که ابر آمان را یک دفعه می پوشاند و نه می بارد و نه آفتاب را نشان می دهد،روزهای دلگیر مه آلود و ابری درست مثل همین روزهایی که من دارم؛یک لحظه آفتاب و هنوز تنت ّه آن گرم نشده و چشمت به تلالو انوار خو نگرفته .ابری خاکستری بر صحنه آسمان می نشیند و صفحه ی زندگیت خاکستری می شود و آن وقت باز باید لحظه شماری کنی که این صفحه رنگ تیره تری به خود نگیرد.اما در صفحه ای که برای ازدواجم باز کرده بودم خطوط تیره بانمایی برجسته خود نمایی میکند و می رود که همه جای این صحنه را بپوشاند. چشم به زیبایی رنگارنگ بالای سرم بستم و گرمی دو قطره اشکی بر گونه ام غلتید را حس کردم.پشت سر ان گرمی دستی که روی گونه ام ثابت ماند از درون آشفته به بیرون کشاندم.مادر بوذ با نگاههای همیشگی اش همانطور گرم و مادرانه.یک دفعه مثل بچه های ننر خوم را در آغوشش ول کردم و....