پدر بزرگ اصلا حالت چهره اش را عوض نمی کند. انگار هنوز اصلا متوجه چیزی نشده است. بعد عمه ی آمریکایی جلوی او به زانو می افتد. تصور کنید، با آن لباس و وسایل زیبایش در ست همانجا روی زمین می نشیند. دستش را دور گردن پدربزرگ می اندازد و سعی می کند سرش را به سمت خودش بکشد. ولی قدرتش را ندارد.
زمزمه می کند: (گوستاو، منم. من، ماجا. باید منو یادت باشه.)
و بعد، پدربرزگ بدون این که حتی نگاهی به چهره اش بیاندازد، می گوید: (مواظب خودت باش. بوران داره میاد.)
بعد عمه ی آمریکایی گردن پدربزرگ را رها می کند و می ایستد. گردنبند بلندی را از زیر کتش بیرون می کشد و بی اراده لمسش می کند در حالی که تمام صورتش از تلاش برای نگه داشتن اشکش می لرزد.
یک جوری شبیه یکی از آن عروسک هایی است که با نخ می بندید و به دنبال خودتان می کشید. در آخر، بر می گردید و با عجله از آشپزخانه بیرون می رود.