نه باد بود و نه بارون آفتابی بود آسمون خورشید خانم کجا بود؟ اون بالابالاها بود گله و هاپولی تو صحرا بودن مشغول بازی با علف ها بودن صحرا پر از صدای واقّ واق بود هاپول به فکر گرگ زشت و چاق بود گرگی که می دونست همون نزدیکی ست می خواد بیاد، وقتی که هاپولی نیست هاپولی رفت زیر درخت نشست و گفت ، گرگه بده ولی اگر این جا بیاد هاپول کارش رو بلده هاپول که توی فکر بود یهو صدایی شنید رو شاخه ی درخته جوجه کلاغی رو دید...