هکتور؛ تحمل شکست خیلی سخته! همیشه سخا بوده! (مکث) توی بچگیم هرکی بهم میرسید و دلش میخواست، میزد توی سرم، همه به چشم تفاله بهم نگاه میکردن. حقارت! له شدن! تنهایی! ترس! اینها چیزهایی بودن که توی اون سالها یاد گرفتم! کم کم فهمیدم باید بجنگم، خیلی سخت نبود! فقط باید چشمهات رو میبستی و پات رو میذاشتی روی سر و شونه آدنها! راهش رو بلد شدن و خودم رو کشوندم بالا؛ بالای بابا! اونقدر بالا که خیلی از آدمها مجبور شدن واسه دیدنم سرشون رو بالا بگیرن! هروقت پایین رو نگاه میکردم، سر و شونه خیلیها رو میدیدم؛ میدیدم که دارن زیر پاهام له میشن و دست و پا میزنن! مکثی کوتاه، لبخندی میزند) حس خوبی داشتم! اما حالا... (مکث، آهی میکشد) مثل کابوس میمونه؛ یه کابوس سیاه و تلخ. (مکثی کوتاه) تحمل شکست خیلی سخته! همیشه سخت بوده!