پاره ای از نمایش نامه «بازخوانی یک تراژدی خانوادگی»
دختر نوجوان:(به مرد بازجو و تماشاگران) اون قدر دویدیم که رسیدیم وسط پارک. پشت سرم رو نگاه کردم؛هیچ کی نبود؛ هیچ کی! تا چشم کار می کرد سفیدی بود؛سفیدی و سفیدی. روی برف ها فقط جای پای من بود و اون. گفت:«بیا آدم برفی درست کنیم.» سرم رو برگردوندم؛دیدم با چشم های سرخش به من زل زده ؛توی اون سرما خیس عرق بود؛دیگه لبخند نمی زد؛گرمای نفسش رو روی صورتم احساس می کردم؛بغلم کرد و من رو بوسید. مثل چوب شده بودم. کنار گوشم یه چیزهایی می گفت. فکر کردم داره شوخی می کنه. هیچ کی شوخی شوخی آدم رو نمی بوسه.من نمی ترسیدم.(مکث)چرا نمی ترسیدم؟!
پاره ای از نمایش«کیک تلخ»:
سینا:(به مسعود)من هم خسته ام!(برمی خیزدو به سپیده)از این که توی سایه اون ور خیابون باشم خسته شده م.(مکثی کوتاه)وقتی شوهرت می ره سر کار،من اون پایین می نشینم و تو رو تصور می کنم.(مکثی کوتاه)داری ظرف های صبحونه و می شوری؛داری با برنامه ورزش صبح تلویزیون بالا و پایین می پری!(به مسعود) اخه همیشه دوست داشت هیکلش مثل مانکن ها باشه!(مکث به سپیده)بعدش با حساب و کتاب های خونه و زندگی کلنجار می ری؛نشسته ای توی فکر غذای ظهری؛تلفن می زنی؛می گی ؛می خندی؛ناهار می خوری؛شام شب رو کنار می ذاری؛ظرف ها رو می شوری؛یه کم استراحت؛بعد می شینی کنار آینه و به خودت می رسی؛منتظر می مونی تا بیاد. من همه رو،اون پایین، می بینم؛یه ساله!