نگاهم کن
که بشکفم تا انسان شدن
و زنبوروار، از تو پر شوم
تا جهان را کندویِ عسل بپوشانم
از شطِّ شیرین نگاهت
و ستاره را به غبطه بلغزانم
و بغلتانم تا خاک
که چشمانت
کهکشانیست در زمین
نگاهم کن
تا چکه
چکه
خیس شوم
از نور
ازشعور سریع نگاهت
و مُلبّس شوم از عریانْ شادیِ روان شدهٔ آب
و عریان شوم از
انجماد بیعطوفت درد
که یخ شدنِ از تو
شکل صیقلخوردهٔ آدمیست
که تیرگی را سر میخورد و روشنایی را آینه میشود
نگاهم کن
تادر سکوت نگاهت بایستم
و لحظهای
خدا شدن را اتراق کنم
نگاهم کن
تا مژههایت را
شاخهشاخه
در وجودم بکارم
که صداقت سبز بهار
از لطافت تیرهٔ مژگانت به معنا میدرخشد
نگاهم کن
تا از نسیم مهربان پلکهایت
شعلهور شوم