گشود پنجره ها را،لباس نو تن زد نه بست بار سفر را،مه حرف ماندن زد اگر چه دامنش از سنگ کینه خالی بود به سرشکستگی ام با گذشت دامن زد عبور کرد مرا،جای سرزنش خندید گره گشود از ابرو و بر دل من زد همین که رفتنش آوار شد،کفن پوشید دلی که فندک تردید را به بهمن زد