در لانه ای گرم و نرم بر درختی بلند، جغدی کوچک نشسته بود. او هر شب به تماشای مادرش مینشست که بالهایش را میگشود و نرم بر فراز درخت ها پرواز میکرد تا چیزی برای شکار پیدا کند. یک روز، جغد مادر گفت: با من بیا دختر کوچک من! بیا وشام امشب را خودت انتخاب کن. مطمئن باش از این کار لذت میبری اما...