ایمان این مرد کامل بود. او مریم مقدس را همان گونه که به همسرش عشق می ورزید، دوست می داشت. اگرچه او کاتولیکی دو آتشه بود، هرگز از مذهب با من صحبتی نکرد. هنگامی که رو به موت بود، التماس می کرد هر کاری که ممکن است انجام بدهم تا بتواند به کلیسا برود. هر روز برای او مراسم عشای ربانی برپا می کردم. بسیاری از شب ها، از ترسش نسبت به آینده حرف می زد. می ترسید که آن قدرها هم زندگی مقدسی نکرده باشد. مرد بیچاره! او که از صبح تا شب فقط یکسره کار می کرد… اگر بهشتی وجود داشته باشد، چه کسی غیر او باید به آنجا برود؟ آخرین مراسم مذهبی اش را درست شبیه یک قدیس انجام داد و مرگی شایسته آن زندگی نیکوکارانه نصیبش شد.