و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشتهٔ خود میگریند.
زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود؛ برای من بسی گرانمایهتر بود!
پیاده دشمن سوار است؛ و گدا خونی پادشاه!
زن: پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهایی است.
زن: نمیفهمم؛ اگر او را میکشت مردمیکش بود، و اگر نمیکشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید میکرد؟
زن: چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاهکشی؛ و ما همه به مرگی دردناک میمیریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟