ناگهان برق رفت. هر چه بیشتر به تاریکی زل می زدم. بیشتر می فهمیدم که جز سیاهی، چیز دیگری پیدا نیست. تنها بودم. با دست هایی یازده ساله و چشم هایی که دنبال روشنای می گشت. می دانستم کسی خانه نیست، با این حال چند بار مادرم را صدا زدم. هیچ جوابی نشنیدم. از جایم بلند شدم. کورمال کورمال خودم را به بیرون از اتاق کشاندم. زمستان بود و شعله های آبی بخاری کمی خانه را روشن کرده بود. حس می کردم کسی پشت سرم ایستاده است. حجمی نامرئی را پشت گردنم احساس می کردم. کسی پشت سرم ایستاده است. حجمی نامرئی را پشت گردنم احساس می کردم. گوش هایم تیز شده بود و چشم های گشاده ام فقط به رو به رو خیره شده بود. زل زده بودم به ور زردرنگ کم سویی که از شعله های بخاری روی فرش می تابید. می ترسیدم به پشت سرم نگاه کنم. فقط یک آرزو داشتم، کاش صدای چرخیدن کلید در قفل دربیاید. کاش در باز شود و مادرم داخل شود.