یک شب پاییزی -پنج سال پیش- وقتی برگهای پاییزی داشتند میریختند، آنها در خیابان قدم میزدند و بعد به جایی رسیدند که هیچ درختی نبود و پیادهرو از نور ماه سفید شده بود. آنها، رو در روی هم ایستادند. شب سردی بود با هیجانی اسرارآمیز که فقط دو بار در سال هنگام تغییر آب و هوا رخ میدهد. نور چراغ خانهها در سکوت به تاریکی بیرون هجوم میآورد و در بین ستارگان غوغایی بود. گتسبی از گوشهی چشماش میدید که بلوکهای دیوار پیادهرو مثل نردبان هستند. از آنها بالا رفت و جایی مخفی را در بالای درختها دید، اگر تنها بود میتوانست بالاتر برود و اگر بالا میرفت، میتوانست بر بام جهان بایستد و طعم شیرین پیروزی را بچشد. قلباش تند و تندتر میزد. صورت سفید دِیزی در مقابل صورتاش قرار گرفت. میدانست اگر این دختر را ببوسد و خیالات نگفتنیاش را برای همیشه به عقد نَفَس فانی او درآورد، افکارش دیگر هیچگاه مانند فکر خدا مغشوش نخواهد بود. پس منتظر ماند و برای چند لحظهی دیگر به نوای دیاپازونی که به ستارهای دیگر نواخته میشد، گوش سپرد. بعد، او را بوسید. وقتی لبهایش را بر لبان دِیزی گذاشت، لبهای او برایش مثل گل شکفت و روح در جسم او کاملاً دمیده شد.