اما پشت بام جای دیگری بود. آن جا با معشوقه ی قصه هایش خلوت می کرد. آن هم موقع غروب آفتاب و در ساعاتی که همه ی اهالی ساختمان خسته در خانه چپیده اند و احتمال آمدن کسی به پشت بام نیست. مثل حالا. دیدن آن دختر از آتش زدن جزوه ها هم آرامش بخش تر بود. او را با چشمان بسته می دید. در لباسی محلی شبیه به لباس زنان عشایری: یک شلیته ی زرشکی با چارقد قرمز و پولک دار. با لبخندی ملیح و دائمی. طوری که گویی هیچ اتفاق ناخوشایندی نمی توانست آن لبخند را از صورت او پاک کند. کیوان برای او غزل های حافظ می خواند و او هم همه ی بیت ها را عاشقانه تفسیر می کرد. ولی این بار به طور ناباورانه ای آن دختر را با چشمان باز دید. آن هم در چند قدمی خود. قدی بلند، صورتی کشیده، چشمانی درشت و مغناطیسی، و موهای سنگین و لختی که چند تار از آن ها روی صورتش دویده بودند. مثل نقاشی های مینیاتوری.