من درهای زیادی رو باز کردم. من جاذبه رو کشف کردم و حرکت وضعی ستارگان و سیارات رو. من فهمیدم زمین گرده، و تعداد ستاره ها بیشماره! عمر زمین چهار و نیم میلیارد ساله و انفجار بزرگ کی بوجود اومده! من فهمیدم که این دنیا چه جوری بوجود اومده. پیداش کردم! یوریکا! یوریکا! درست مثل ارشمیدس، فریاد زدم یافتم یافتم! شما به ما دروغ گفتین، یه دروغ خیلی بزرگ... زمین مرکز دنیا نیست! زمین مرکز دنیا نیست و خورشید به دور اون نمی گرده و تلخ تر از اون اینه که، این ما هستیم که به دور اون می گردیم. من فهمیدم که ما یک غباریم زو، ما از غبار یک ستاره ی ناشناس زاده شدیم، مثل یک حرامزاده ای سر راهی، ما از کربن ساخته شدیم، فقط از یک عنصر چهار ظرفیتی با عدد اتمی شش. همین..
اون وقت بود که شروع کردم به شمردن ستاره ها و سیاره ها، هر چی بیشتر می شمردم زو کوچکتر می شدم. اینقدر کوچیک شدم که دیگه نتونستم خودم رو به حساب بیارم، میلیاردها ستاره و کهکشان. من فهمیدم که در این گستره ی پهناور و بی احساس جهانی که از روی تصادف در اون زاده شدم یکه و تنهام، نه سرنوشتی نه وطیفه ای! چیزی جایی نوشته نشده زو! شما چیزی رو جایی ننوشتین! تاس می اندازین!
ای کاش زئوس، جهان همچنان بر پشت لاک پشت پیری حرکت می کرد...
ای کاش...