می خواست مقاله ای درباره ی این موجو آوارگی بنویسد که اخیرا به اروپا روی آورده بود. احساس می کرد انسان خاورزمین رفته رفته به سوی بی وطنی پیش می رود و این مساله هم به نوبه ی خود مشکل بزرگی به دنبال دارد و آن این که آدم آواره، وطنش را با خودش برمی دارد و به هرجا که برود، آن را با خود می برد و می خواهد در دل شهرهای اروپا و حاشیه های آنجا میهن کوچکی به شکل میهن پیشینش برای خود بسازد. آدم آواره، خوراک و پوشاک و نوشاک و رقص وترانه و سیگار و قلیان و ایمان و خدا را در دلش برمی دارد و با خود می گرداند ...