اواخر اسفند ماه بود. خورشید خانم وسط آسمان گیسو پریشان کرده بود و همه جا را در زیر نور طلایی خود گرم می کرد.
پسر مزرعه ی سبز با یک کیسه ی ارزن و گندم، وارد لانه ی مرغ و خروس ها را باز کرد.
قوقولی که بزرگترین خروس آن مزرعه بود، جلوی در ایستاده بود و اولین نفر از لانه بیرون آمد. پسر، قوقولی را گرفت و پرهای زیبای او را نوازش کرد. دستی به دم رنگارنگ قوقولی، تو زیباترین خروس این محل هستی. هیچ خروسی به زیبایی تو نیست. می خوام عکس تو رو بگیرم و بذاردم پروفایلم. اون وقت همه تو رو می بینن و می گن چه خروس زیبایی! مجسمه ت رو همه ی ماهی فروش ها می فروشن. تو امسال سر سفره ی همه ی مردم ایران هستی...