از لای در دیدم روی تخت نشسته و با موبایل حرف میزند. قوز کرده. با دیدنم خودش را جمع و جور کرد، گوشی را از دهانش دور کرد و گفت: «عزیزم صدات نمییاد... آنتن ندارم.. اس بده... یه جای ثابت رسیدم بهت میزنگم...» مکالمهاش که قطع شد گفتم: «منم هر وقت بخوام مکالمه قطع بشه، مثل تو الکی میگم آنتن ندارم. اس بده!» بلند شد و خواست از اتاق بیرون بیاید. از سر راهش کنار رفتم و با چند قدم فاصله تا آشپزخانه دنبالش کردم و پرسیدم: «عزیزم کیه؟» نگاهم کرد، شانههایش را بالا انداخت و گفت: «حسود!» با حرکات سرش که سعی میکرد از داخل کابینت قند و قوری پیدا کند، دسته بافته شده موهایش چپ و راست میشد. پشتش به من بود که گفت: « هر آدمی یه کس و کاری داره. برای دیر اومدن به خونه باید بهش توضیح بدم یا نه؟» گفتم: «عزیزم میتونه یه دوست باشه، مادر باشه، بچه باشه، شوهر باشه...» حرفم را قطع کرد و گفت: «چه فرقی میکنه کی باشه. اصلا خود تو، به زنت گفتی کجایی؟» پاسخ دادم: «هر هفته با رفقا چهارشنبه میریم استخر. تنها وقتیه که چهار ساعت موبایلم رو جواب نمیدم و زنم هم شک نمیکنه.» خندید و گفت: «فکر کن شوهرمه. چه فرقی میکنه واسه تو...»