تنهايی، تنهايی آن خانهی کوچک پشت بازار ته لنجیها، آزارش میدهد. نگاه عکس مادر میکند روی ميز. کنارش عکس عمه. عکس همين سالهای آخرش. او اما نمیخندد. روی صورت او خبری از آن خندهی خفيف هميشه نقشبسته روی صورت مادر نيست. بوی پيراهنش را اما از توی همين عکس هم حس میکند طاها. پيراهنی هميشه سياه که از زير گلو تا نوک پای عمه سميعه را پوشانده بود. پيراهنی که بوی خوبی داشت. سر میگذارد روی پای عمه، بو میکشد پيراهنش را، و عمه دستش را میبرد لای موهای او، دست زبر و سوختهاش را میکشد روی پوست پيشانی او. پيشانیاش را میگذارد روی سنگ. عادتش شده حالا. به سنگ مادر که میرسد، پيشانیاش را میگذارد روی آن، دستها دو طرف صورت روی سنگ و چشمهايش را میبندد. میبندد و توی تاريکی پشت چشمها، چهرهی مادر را زنده میکند. دست میکشد به صورتش. به لبهاش. گونههایش را میبوسد. خندهی خفيفش هنوز روی صورتش باقی است. سوختگی گونهی چپش هم که اندازهی کف دست بود؛