سونامی از آن بالا گفت: «هیسسس.» پرید پایین روی زمین، به باتلاق تاریک نگاهی انداخت و گفت: «دوتا گِلبال دارن میان اینطرف، ولی توی این هوا امکان نداره ما رو ببینن.» مهِ غلیظ تا نزدیکیهای گِلولای روی زمین آمده بود و مثل دودی که دورِ شاخهای اژدها پیچیده باشد، تاج درختچهها را توی خودش گرفته بود. به سختی میشد گفت چهوقت از روز است. هرطرف را که نگاه میکردی آسمان خاکستری بود و یکریز باران میبارید. گِلوری حرف سونامی را قبول داشت؛ یک اژدها توی این هوا به زور میتوانست حتی نوک بالهای خودش را ببیند چه برسد به چندتا اژدهای دیگر.