"در روزگاران بسیار قدیم در یک روستای کوچک در لرستان خانوادهای شاد و خوشحال زندگی میکردند. پدر و مادر و هشت دختر زیبای آنها با هم زندگی خوبی داشتند. پدر یک تاجر بود. از بد حادثه یک روز مادر دچار بیماری سختی میشود فوت میکند. دخترها کارهای خانه را بین خودشان تقسیم میکنند. یک روز پدر از دخترها میخواهد چیزی انتخاب کنند تا برایشان بخرد. «نمکی» کوچکترین دختر خانواده گردنبند زمردنشان را انتخاب میکند. پدر گردنبند را در جواهرفروشی پیدا نمیکند و در راه بازگشت دیوی را میبیند که گردنبند در دستان اوست و...