وقتی برای بار اول به سفر اروپا رفتم، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در شهرهای برلن و ورشو توجهم را جلب کرد، کثری معلولان بود. راستی تعداد معلولان در این شهرها به شکل غیر قابل باوری فراوان بود... اما این چلاقهای عصابهدست، همه خیلی مردانه و سرافراز راه میرفتن، چون اینها مبارزان معلول جنگ دوم جهانی بودند. من در جاهای دیگر ندیدهام که شل بودن و چلاق بودن سبب افتخار و غرور باشد؛ اما معلولان اینجا، با چوب پا و عصا چنان سرافراز راه میرفتند که معلوم بود از علیل بودن خود مغرور و سربلند هستند. به وطنم برگشتم و سالها از این مسافرت گذشت. یک روز از خانه خارج شدم. داشتم دنبال کاری میرفتم. در دور مرد چلاقی را دیدم که با کمک چوب پا به طرف من میآمد. وقتی به من نزدیک شد، خودم را در یکی از شهرهای جنگزده اروپا احساس کردم، برای اینکه این هموطن چلاق، مثل چلاقهای چنین شهری، مغرور و مردانه راه میرفت. خیلی زنده و استوار... خیلی سرافراز... .وقتی به هم رسیدیم، چند لحظهای به هم نگاه کردیم، بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و سر و روی همدیگر را غرق بوسه کردیم... این مرد علیل، همدوره من بود. سالهایی از عمرمان را، در کنار هم گذرانده بودیم. جای زخم عمیقی روی لبش بود. این زخم هدیهای بود که من در دوران جوانی و جهالت به او داده بودم. سی سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد هم وقتی او را در این حال دیدم، احساس شرمندگی غیرقابل توصیفی کردم.کوچکترین تاسفی نداشت، کوچکترین اثری از غم و غصه در صورتش دیده نمیشد. وقتی حالش را پرسیدم با خوشبینی و متانت جواب داد:
- حالم خوبه، حالم خوبه... حالم خیلی خوبه... مرضو شکستش دادم... روز به روزم دارم بهتر می شم... نگران نباش!...
خداحافظی کردیم. او روی چوب پایش تکیه کرد و راه افتاد؛ اما چقدر مردانه، چقدر استوار... پای چلاقش روی زمین کشیده میشد، اما چه مردانه و متین... .وقتی از من دور شد، راه افتادن با دو پای سالم، در نظرم قباحتی دیده میشد. آنچه در بالا خواندید بررسی و نقد کتاب حرف بزنم یا نزنم از عزیز نسین بود. خرید و دانلود این اثر در همین صفحه امکانپذیر است. برای مطالعهی دیگر کتابها در زمینهی داستانهای طنز میتوانید به قسمت دستهبندی کتابها مراجعه و کتابهای این موضوع را یکجا مشاهده کنید.