اگر فقط بر اساس آثار افلاطون داوری کنیم، باید نتیجه بگیریم که سقراط به سبب پند دادن همشهریان به فضیلت، که هیچگاه مشغلهای محبوب نبوده است، با آنها به دردسر افتاد. اما اگر به امید دیدی وسیعتر از دفاعیه روی بگردانیم، خواهیم دید که منازعهی میان وی و شهر زادگاهش بدان سبب آغاز شد که وی دربارهی سه مسئلهی اساسی فلسفی با همشهریان آنتی و، در واقع، با یونانیان باستان بهطور کلی، اختلاف بسیار عمیق داشت. این اختلافها صرفاً مجردات دور دست نبود که برای فانیان عادی نگرانیآور نباشد. بلکه پایههای حقیقی حکومت خودگردانی را که یونانیان از آن بهرهمند بودند به مبارزه میطلبید.
نخستین و اساسیترین عدم توافق بر سر سرشت جامعهی بشری بود. آیا جامعهی بشری، آنطور که یونانیان میگفتند، پولیس ــ شهر آزاد ــ بود؟ یا چنان که سقراط میگفت گله بود؟
پولیتس، یا شهروند پولیس بودن، نشان افتخار بود. مضمونش آن بود که شهروند حق داشت در مذاکرات مربوط به تصمیمهایی که بر حیات او و حیات شهرش تأثیرگذار بودند مشارکت کند، و حق داشت به آنها رأی بدهد ...
اختلاف اساسی بود.
آرمان سقراط حکومت «کسی که میداند» بود. این باید نزد معاصران وی بازگشت به حکومت پادشاهی به مطلقترین صورت آن به نظر آمده باشد...