«جک» پسر تنبل و فقیری است که با مادرش زندگی می کند. آن ها هر روز فقیرتر می شدند. روزی مادرش گاوشان را به جک سپرد و از او خواست گاو را بفروشد. جک بین راه با قصابی برخورد کرد و گاو را در ازای چند دانه لوبیای سحر آمیز به قصاب داد. جک به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش از شدت عصبانیت دانه ها را از پنجره بیرون انداخت. صبح روز بعد جک بیدار شد و با ساقه لوبیایی مواجه شد که تا آسمان بالا رفته بود. او از ساقه ى لوبیا بالا رفت و در آن جا پیرزنی را دید که نامش را می دانست. او به جک گفت آنجا متعلق به غولی است که تمام دارایی پدر جک را دزدیده است. جک به راه افتاد و به قلعه ای که غول در آن جا زندگی می کرد رسید. همسر غول او را به خانه اشان برد و به او غذا داد. ناگهان غول از راه رسید و بوی آدمیزاد را حس کرد.