آمدند و رفتند، آمدند و رفتند ولی هیچ کس نماند. مردانی بودند بزرگ شده از قامت و نه بزرگ شده از وظیفه. آن هایی که توانستند زن بودنم را نبینند، دوستانم شدند، ماندند؛ ولی آن ها هم پشت من می آمدند و من آرزومند همراه و همقدمی بودم که نیامد. برای همین آن غروب وقتی یکی را با موهای سفید و شاید هم سن و سال خود بر بستر دیدم که درست به عادت خودم ملافه را تا زیر چشم ها بالا کشیده بود، به شادی به سویش رفتم که همدم و مونس گمشده ام خودش آمده است. ملافه ی سفید را پس کشیدم، خود را دیدم که آرمیده بودم، بسیار در آرامش، ولی بدنم سرد و یخ زده و ده سال پس از حالایم بود.
این آخرین عبور من بود از زندگی …