سرهنگ دوست نداشت آن روز خورشید طلوع کند اما ساعتی نگذشت که نور اریبی،چون قهوه ای پایین تختش را جلا داد.لباس نوزادی ای که مهناز نشان سرهنگ داده بود زیر پا وسط اتاق افتاده بود و به طور مرموزی شیطنت می کرد.سرهنگ چشمانش را لحظه ای باز کرد و سپس بست. مهناز بیدار بود از دیشب حرفی بین آنها زده نشده بود.یعنی حوصله ی حرف زدن نداشتند.سرهنگ خود را سوار قطار می دید. قطاری که بی وقفه به طرف منطقه می رفت. از قطار پیاده شد. احساس کرد پایش را روی خاک سرخ نرمی گذاشته است که بوی باروت و خون می دهد.