اتوبوسی به مقصد بهشت، آماده رفتن است مسافران محترم سوار شوید!
جا نمانید.
مولانا با خود سخن می گوید:
بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم
تو حکم می کردی که من خم خانه سیکی شوم
وقتی عاشق بی خبر بی دل که گم شده است و به دور خود می گردد،خسته می شود و می خواهد از این ها همه دست بکشد،خطاب می آید:
تو که هستی که کنی یا نکنی؟این من بودم که بی قرارت کردم . عاشق،رسوا،دیوانه و خوار می شود. این ها به دستور حاکم احساس است و سهم و نقش و بازی عاشق،در صحنه،عشق و جان بازی است.