سلام عشقم!سلام ای بهانه و شوق رسیدن و یاد تو تمام توان قدم های بی تو بودنم!سلام ای که بی تو ثانیه ای هزار ساعت و با تو دقیقه ای به سان ثانیه!(صورتم را نزدیک می برم تا پس از بوسیدنش سوالهایش را در گوشم زمزمه کنم اما...)چطور ما عاشق شدیم؟! چطور شد که جز رفتن آن هم یکنواخت و تکراری،آن گونه که گویی در حال شمردنیم تا مبادا گام بعدی مان کوتاه و بلند شود و عدالت قدم هایمان رعایت نگردد و یا نظم و قواعد دنیای ساعت به هم نخورد،عشق ومحبت در اندیشه مان رخنه کرد؟اصلا چطور شد که اندیشیدیم؟!من تک تک لحظات را می اندیشم؛به تو،به جهان اطرافمان سبه درونمان . گاه در صفحه گذشته خاطرات را ورق می زنم و گاه به شوق رسیدن،آینده را جستجو می کنم. گرچه قدم هایم آهسته اند ولی،من تو را دوست دارم عقربه ی بزرگم!