در طلوع صبح سرد ژانویه با عجله از خانه خانم کینگ به طرف کلوز به راه افتادم و از خیابان سراشیب یخ زده عبور کرده و به کارخانه رسیدم. در آن هنگام با خود میاندیشیدم که در مورد صفات افراد چه از نظر احساسات و عواطف و چه از نظر حالت و موقعیت در زندگی آنها، اوج و منتها درجهای وجود دارد. کارگران یک ساعت قبل از من به سر کار خود آمده بودند و هنگامی که به آنجا رسیدم چراغهای کارخانه روشن و کارها شروع شده بود. مانند همیشه به کار خود مشغول شدم. بخاری گرچه روشن بود، امّا دود میکرد و استیتن هنوز نیامده بود. من در اتاق را بسته و پشت میز خود قرار گرفتم، دستهایم را که تازه با آب سرد شسته بودم هنوز بیحس و کرخت بودند و تا وقتی که گرم نشده و به حال اول خود برنگشتند نتوانستم کار کنم، لذا در این مدت کوتاه به فکر فرو رفتم، موضوعی که دربارهاش فکر میکردم همان «اوج تحمل مشکلات» بود. اندیشه ناراضی بودن از زندگی و مقابله با مشکلات آن.