من اینجا نشسته ام، روبه روی این دشت، زیر این آسمان بی انتها، میان این ستون های سر به آسمان کشیده، و از همیشه تنهاتر و خسته ترم. این من که برای پاسداری از حکومت پدرم، چاره ای جز جنگیدن با خود ندارم و اشک هایم که صدها اسب بی سوار سپاه پدرم را در دشت های پاسارگاد آواره می کند. ای آسمان، این جسم آزرده ام را در خود پناه ده که از شهبانو بودن می ترسم. که من از بازی این بزرگان در وحشتم. ای اسب های رمیده در دشت، ای ابرهای تکه تکه، مرا با خود به سوی پدرم ببرید.