آن ها توی جنگل زنگی پیدا کردند که از درختی آویزان شده بود. آن زنگ درواقع یک جسم فلزی نقاشی شده بود که به گفته ی میلیگان، لبه هایش را با اره، شبیه دانه ی الماس درست کرده بودند و با وزش باد تکان می خورد و به صدا درمی آمد. روی آن درخت چیزِ دیگری نبود؛ حتی روی زمین هم علامت یا نشانه ای وجود نداشت. رینی فکر کرد شاید چیزی توی نقاشی های روی زنگ وجود داشته باشد که در نگاه اول به چشم نیاید؛ اما وقتی میلیگان زنگ را از درخت پایین آورد و تکه های آن را روی زمین گذاشت، ناگهان صدای زنگ دیگری بلند شد. استیکی گفت: «یه زنگ دیگه؟» رینی گفت: «که این طور! بعد از کندنِ این زنگ از درخت، حالا می تونیم صدای یه زنگ دیگه رو بشنویم که احتمالا یه کم دورتره. آقای بندیکت برامون معمای صوتی گذاشته!»