الکساندر پاپ بعد از اینکه به اجبار همراه خانوادهاش به شهر جدید استرومانت مهاجرت میکند، متوجه میشود همه چیز در این شهر غجیب و غریب است. حتی رفتار معلمها و مدیر مدرسه. از همه عجیبتر برای الکساندر بادکنکها و غروسکهای بادیای است که در همه جای شهر استرومانت برای خودشان ول میگردند و گاه شکلهای عجیب و غریبی به خود میگیرند. حتی گاهی الکساندر متوجه میشود که دارند چپ چپ نگاهش میکنند. اما هرچه میگوید کسی حرفش را جدی نمیگیرد. معلمی که خودش برای بچهها اسم مستعار انتخاب میکند و اسم الکساندر را میگذارد قورباغهی دماغو. همکلاسیهای تازه هم کم از معلمها ندارند. یکی از آنها ریپ بون کوفسکی کله مکعبی است که اتفاقا به وجود هیولاها باور دارد. مدرسهی تازه کلی دهلیز و زیرزمین و جاهای عجیب و غریب دیگر هم دارد. از همه عجیبتر اینکه همان روز اول رفتن به مدرسه یکهو تمام چرخهای ماشینهای شهر پنجر میشود. چه کسی باد این لاستیکها را دزدیده؟ رفتن به شهر جدید و آمُخته شدن با شکل تازهی زندگی همیشه برای ما استرسزا است. برای کودکان و نوجوانان طبعا تاثیرش چند برابر است. فکر میکنید دیدن هیولاهای بادکنکی صرفا زادهی تخیل و توهم الکساندر است یا راستی راستی چنین موجوداتی شهر را قرق کردهاند. آیا الکساندر دچار حس دلتنگی و افسردگی و ترس از شهر تازه شده که بادکنکها را به اشکال عجیب و غریب میبیند؟