رابین به او تکیه داده، در پیله راحتی بخش آغوش او آرام گرفته و ضربان محکم قلب او را در مقابل پشتش احساس می کرد. بلیک گفته بود: «من پدرت نیستم. باید از ترکیب صورت او با من خودداری کنی. باید به من اعتماد کنی.» البته، راست می گفت. اما خیلی سخت بود. برای این کار باید تنها چیزی که او را به پدرش متصل می کرد رها کند، چنگ ناعاقلانه اش بر گذشته را باید باز می کرد. می خواست این کار را بکند؟ هر چند ویران کننده بود، ولی چیزی راحتی بخش در الگوهای آشنا وجود داشت. به عنوان روان شناس، می دانست که کوشش برای تغییر، برای آزاد شدن از عادت های دیرینه، معمولا همراه غرایز متقابل برای «تغییر دوباره» و پناه گرفتن در روشی است که قبلا بود. گذشته همیشه با ماست. آیا باید می بود؟ با نوازش بلیک بیدار شد. آیا رویا می دید؟ فکر کرد، اگر این رویاست، بهترین رویایی است که مدت هاست نداشته ام. اما اکنون هیچ شکی نداست که بیدارند.