دربارۀ کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
«ليديا» از دور صداي تپتپ بالهاي کاغذي اولين کتابي را که از روي قفسهها افتاد ميشنود، شب از نيمه گذشته است و کتابفروشي را داشتند ميبستند. ليديا پاي صندوق تنها بود و مشغول اسکن کردن بارکدهاي يک دسته کتاب جلد نرم آموزش بچهداري که دختر نوجواني ميخواست آن را بخرد. صداي تپتپ افتادن کتاب باز هم توجه او را جلب ميکند. «ارنست» همکار ليديا ميگويد که «جويي» بالاست. ليديا بالا ميرود و با صحنه دار زدن جويي مواجه ميشود و ...